سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

آیا نقطه ضعف می تواند نقطه قوت باشد؟  

کودکی ده ساله که دست چپش در یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد . پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد . استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند .

در طول شش ماه استاد فقط روی بدنسازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد . بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود . استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد .

سرانجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد . سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود .

وقتی مسابقات به پایان رسید ، در راه بازگشت به منزل ، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید . استاد گفت : دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی . ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن ، گرفتن دست چپ حریف بود ، که تو چنین دستی نداشتی . یاد بگیر که در زندگی ، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنی . راز موفقیت در زندگی ، داشتن امکانات نیست ، بلکه استفاده از « بی امکانی» به عنوان نقطه قوت است   .

 

 

 

 

 


سرم را سرسری متراش ای استاد سلمانی  

که هر کس در سرای خود سری دارد و سامانی  

 

یک داستان واقعی  :

خانمی با لباس کتان راه راه و شوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پایین آمدند و بدون هیچ قرار قبلی راهی دفتر رییس دانشگاه هاروارد شدند  .

منشی فوراً متوجه شد این زوج روستایی هیچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند . مرد به آرامی گفت : مایل هستیم رییس را ببینیم  .

منشی با بی حوصلگی گفت : ایشان امروز گرفتارند  .

خانم جواب داد : ما منتظر خواهیم شد  .

منشی ساعتها آنها را نادیده گرفت و به این امید بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند . اما این طور نشد . منشی که دید زوج روستایی دنبال کارشان نمی روند سرانجام تصمیم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت .

رییس با اوقات تلخی آهی کشید و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند . به علاوه از اینکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواری دست دوز و کهنه وارد دفترش شده ، خوشش نمی آمد  .

خانم به او گفت : ما پسری داشتیم که یک سال در هاروارد درس خواند . وی اینجا راضی بود . اما حدود یک سال پیش در حادثه ای کشته شد . شوهرم و من دوست داریم بنایی به یادبود او در دانشگاه بنا کنیم  .

رییس با غیظ گفت : خانم محترم ما نمی توانیم برای هرکسی که به هاروارد می آید و می میرد ، بنایی برپا کنیم . اگر این کار را بکنیم ، اینجا مثل قبرستان می شود  .

خانم به سرعت توضیح داد : آه... نه ... . نمی خواهیم مجسمه بسازیم . فکر کردیم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهیم  .

 رییس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت : یک ساختمان ! می دانید هزینه ی یک ساختمان چقدر است ؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نیم میلیون دلار است.

خانم یک لحظه سکوت کرد . رییس خشنود بود . شاید حالا می توانست از شرشان خلاص شود . زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : آیا هزینه راه اندازی دانشگاه همین قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نیندازیم؟

شوهرش سر تکان داد . رییس سردرگم بود . آقا و خانمِ « لیلاند استنفورد » بلند شدند و راهی کالیفرنیا شدند ، یعنی جایی که دانشگاهی ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد:              دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان ، یادبود پسری که هاروارد به او اهمیت نداد.

 

 

تن آدمی شریف است به جان آدمیت

نه همین لباس زیباست نشان آدمیت

 

 


سومین درس

همیشه کسانى که خدمت می‌کنند را به یاد داشته باشید

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود ، پسر ده ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست . خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت   .

پسر پرسید : بستنى با شکلات چند است ؟

خدمتکار گفت : پنجاه سنت

پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید  :

بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند ، با بی‌حوصلگى گفت   :

سی و پنج سنت

پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت  :

براى من یک بستنى بیاورید   .

خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت . پسر بستنى را تمام کرد ، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت . هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت ، گریه‌اش گرفت . پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى ، پانزده سنت براى او انعام گذاشته بود   .

یعنى او با پول‌هایش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برایش باقى نمی‌ماند ، این کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود  ....

 

 

 


دومین درس مهم

کمک در زیر باران

یک شب ، حدود ساعت یازده و نیم بعدازظهر ، یک زن مسن سیاه پوست آمریکایى در کنار یک بزرگراه و در زیر باران شدیدى که می‌بارید ایستاده بود . ماشینش خراب شده بود و نیازمند استفاده از وسیله نقلیه دیگرى بود .

او که کاملاً خیس شده بود دستش را جلوى ماشینى که از روبرو می‌آمد بلند کرد . راننده آن ماشین که یک جوان سفیدپوست بود براى کمک به او توقف کرد . البته باید توجه داشت که این ماجرا در دهه هزار و نهصد و شست و اوج تنش‌هاى میان سفیدپوستان و سیاه‌پوستان در آمریکا بود .

مرد جوان آن زن سیاه‌پوست را به داخل ماشینش برد تا از زیر باران نجات یابد و بعد مسیرش را عوض کرد و به ایستگاه قطار رفت و از آن جا یک تاکسى براى زن گرفت و او را کمک کرد تا سوار تاکسى شود   .

 زن که ظاهراً خیلى عجله داشت از مرد جوان تشکر کرد و آدرس منزلش را پرسید . چند روز بعد ، مرد جوان در خانه بود که صداى زنگ در برخاست ... با کمال تعجب دید که یک تلویزیون رنگى بزرگ برایش آورده‌اند . یادداشتى هم همراهش بود با این مضمون  :

از شما به خاطر کمکى که آن شب به من در بزرگراه کردید بسیار متشکرم . باران نه تنها لباس‌هایم که روح و جانم را هم خیس کرده بود . تا آن که شما مثل فرشته نجات سر رسیدید . به دلیل محبت شما ، من توانستم در آخرین لحظه‌هاى زندگى همسرم و درست قبل از این که چشم از این جهان فرو بندد در کنارش باشم . به درگاه خداوند براى شما به خاطر کمک بی‌شائبه به دیگران دعا می‌کنم   .

 

ارادتمند         

خانم نات کینگ ‌کول

 


نخستین درس مهم

زن نظافتچى

من دانشجوى سال دوم بودم . یک روز سر جلسه امتحان وقتى چشمم به سوال آخر افتاد ، خنده‌ام گرفت . فکر کردم استاد حتماً قصد شوخى کردن داشته است . سوال این بود : نام کوچک زنى که محوطه دانشکده را نظافت می‌کند چیست؟

من آن زن نظافتچى را بارها دیده بودم . زنى بلند قد ، با موهاى جو گندمى و حدوداً شصت ساله بود . امّا نام کوچکش را از کجا باید می‌دانستم ؟

من برگه امتحانى را تحویل دادم و سوال آخر را بی‌جواب گذاشتم . درست قبل از آن که از کلاس خارج شوم دانشجویى از استاد سوال کرد آیا سوال آخر هم در بارم ‌بندى نمرات محسوب می‌شود؟

استاد گفت : حتماً و ادامه داد : شما در حرفه خود با آدم‌هاى بسیارى ملاقات خواهید کرد . همه آن‌ها مهم هستند و شایسته توجه و ملاحظه شما می‌باشند ، حتى اگر تنها کارى که می‌کنید لبخند زدن و سلام کردن به آن‌ها باشد   .

من این درس را هیچگاه فراموش نکرده‌ام  .