سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

استعفا [1]

بدینوسیله من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم و مسئولیتهای یک کودک هشت ساله را قبول می کنم .

می خواهم به یک ساندویچ فروشی بروم و فکر کنم که آنجا یک رستوران پنج ستاره است .

می خواهم فکر کنم شکلات از پول بهتر است ، چون می توانم آن را بخورم !

می خواهم زیر یک درخت بلوط بزرگ بنشینم و با دوستانم بستنی بخورم .

می خواهم درون یک چاله آب بازی کنم و بادبادک خود را در هوا پرواز دهم .

می خواهم به گذشته برگردم ، وقتی همه چیز ساده بود ، وقتی داشتم رنگها را ، جدول ضرب را و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم ، وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و هیچ اهمیتی هم نمی دادم .

می خواهم فکر کنم که دنیا چقدر زیباست و همه راستگو و خوب هستند .

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است و می خواهم که از پیچیدگیهای دنیا بی خبر باشم .

می خواهم دو باره به همان زندگی ساده خود برگردم ، نمی خواهم زندگی من پر شود از کوهی از مدارک اداری ، خبرهای ناراحت کننده ، صورتحساب ، جریمه و ...

می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم ، به یک کلمه محبت آمیز ، به عدالت ، به صلح ، به فرشتگان ، به باران ، و به . . .

این دسته چک من ، کلید ماشین ، کارت اعتباری و بقیه مدارک ، مال شما .

من رسماً از بزرگسالی استعفا می دهم .

 



[1]   سانتیا سالگا

 


آتش بس بخاطر کریسمس

 25 دسامبر1914میلادی

??سپتامبر ???? . ارتشهای آلمان ، بریتانیا و فرانسه در جریان جنگ جهانی اول در بلژیک با هم می جنگیدند . شب کریسمس جنگ را تعطیل می کنند تا دست کم برای چند ساعت کریسمس را جشن بگیرند . در ارتش آلمان یکی از سربازان که سابقه ء خواندن در اپرا را نیز دارد شروع به خواندن ترانه کریسمس مبارک می کند . صدای خواننده آلمانی را سربازان جبهه های دیگر می شنوند و با پرچمهای سفید به نشانه صلح از خاکریز بالا می آیند و بسوی ارتش آلمان می روند . آنشب سربازان سه ارتش در کنار هم شام می خورند و کریسمس را جشن می گیرند ولی هر سه فرمانده توافق می کنند که از روز بعد صلح شکسته شود و جنک را از سر بگیرند !

 

صبح روز بعد دست و دل سربازان برای جنگ نمی رفت . شب قبل آنقدر با دشمن رفیق شده بودند که بی خیال جنگ شدند و از پشت خاکریز برای هم دست تکان می دادند ! چند ساعت که گذشت باز هم پرچمهای سفید بالا رفت و پس از گفتگوی سه نماینده ارتشها تصمیم بر این گرفته شد که برای سرگرم شدن با هم فوتبال بازی کنند . آنها آنقدر با هم رفیق می شوند که با هم عکس می گیرند و حتی آدرس خانه های خود را به همدیگر می دهند تا بعد از جنگ به کشور های هم سفر کنند ! کار به جایی می رسد که این سه ارتش به هم پناه می دهند و ...

 

تنها چیزی که باعث می شود تا قضیه لو برود متن نامه هایی بود که سربازان برای خانواده هایشان فرستاده بودند و به آنها اطمینان داده بودند که اینجا از جنگ خبری نیست !

 

سالها بعد کریس دی برگ متن یکی از این نامه های سربازان را در یک حراجی به قیمت پانزده هزار یورو می خرد . پل مک کارتنی هم در ویدئوی یکی از کارهایش به این اتفاق ادای احترام کرده و سالدوهزار و پنج هم کریستین کاریون با استناد به مدارک این اتفاق فیلمی بنام « کریسمس مبارک » می سازد که اسکار بهترین فیلم خارجی را گرفت و حتی در جشنواره فیلم فجر نیز به نمایش درآمد .

 

 


روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند      .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که می توانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند      .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ، برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند      .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت      .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد      .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت      .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید  « واقعا ؟ »

من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند !

    من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند !

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد  .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود  .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود . دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تا بحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه و برازنده ای به نظر می رسید  .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود  .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت ، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟

 معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : چرا

سرباز ادامه داد : مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد  . پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند  .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت : ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . او با دقت دو برگه کاغذ فرسوده دفتریاد داشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد  .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود  .

 

مادر مارک گفت : از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است .

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند . چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم .

همسر چاک گفت : چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم .

مارلین گفت : من هم برای خودم را دارم . توی دفتر خاطراتم گذاشته ام .

سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت : این همیشه با منه . . . .  . من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه نداشته باشد .

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد  .

سرنوشت انسانها در این جامعه به قدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد افتاد  .

 بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد .

 


روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت : می آید . من تنها گوشی هستم که غصه هایش را   می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد .

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست . فرشتگان چشم به لب هایش دوختند ، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست !

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم ، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام . تو همان را هم از من گرفتی . این توفان بی موقع چه بود ؟ چه می خواستی از لانه محقرم ،‌ کجای دنیا را گرفته بود ؟

و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست . سکوتی در عرش طنین انداز شد . فرشتگان همه سر به زیر انداختند .

خدا گفت : ماری در راه لانه ات بود . خواب بودی . باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند . آنگاه تو از کمین مار پر گشودی .

گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود . خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی    

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود . ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت    .

های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد... !

 


داستان کوتاه متشکرم    

اثر آنتوان چخوف

همین چند روز پیش ، « یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت کردم تا با او تسویه حساب کنم     .

به او گفتم : بنشینید . « یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا » ! می‌‌‌‌دانم که دستتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید . ببینید ، ما توافق کردیم که ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟    

چهل روبل     .

نه من یادداشت کرده‌‌‌‌ام ، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم . حالا به من توجه کنید    .

شما دو ماه برای من کار کردید    .

دو ماه و پنج روز    

دقیقاً دو ماه ، من یادداشت کرده‌‌‌ام . که می‌‌شود شصت روبل . البته باید نُه تا یکشنبه از آن کسر کرد . همان طور که می‌‌‌‌‌دانید یکشنبه‌‌‌ها مواظب « کولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید    .

سه تعطیلی .

. . . « یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا » از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌کرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد    .

سه تعطیلی ، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم کنار . « کولیا » چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نکردید و فقط مواظب « وانیا » بودید فقط « وانیا» و دیگر این که سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید    .

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده . تفریق کنید . آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان ، چهل و یک‌ ‌روبل ، درسته؟

چشم چپ « یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » قرمز و پر از اشک شده بود . چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید . شروع کرد به سرفه کردن‌‌‌‌های عصبی . دماغش را پاک کرد و چیزی نگفت.

و بعد ، نزدیک سال نو شما یک فنجان و نعلبکی شکستید . دو روبل کسر کنید ..

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود ، ارثیه بود ، امّا کاری به این موضوع نداریم . قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی کنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما « کولیا » از یک درخت بالا رفت و کتش را پاره کرد . 10 تا کسر کنید . همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان باعث شد که کلفت خانه با کفش‌‌‌های « وانیا » فرار کند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌کردید . برای این کار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر کم می‌‌کنیم.

در دهم ژانویه ده روبل از من گرفتید...

« پولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا » نجواکنان گفت : من نگرفتم.

امّا من یادداشت کرده‌‌‌ام ..

خیلی خوب شما ، شاید

از چهل ویک بیست و هفت تا برداریم ، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشک شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید . طفلک بیچاره !

من فقط مقدار کمی گرفتم ..

در حالی که صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد : من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر          دیدی حالا چطور شد ؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم . سه تا از چهارده تا به کنار ، می‌‌‌کنه به عبارتی یازده تا ، این هم پول شما سه‌‌‌تا ، سه‌‌‌تا ، سه‌‌‌تا . . . یکی و یکی.

یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

به آهستگی گفت : متشکّرم!

جا خوردم ، در حالی که سخت عصبانی شده بودم شروع کردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق

پرسیدم : چرا گفتی متشکرم؟

به خاطر پول.

یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت کلاه می‌‌گذارم ؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم ؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است که متشکّرم؟

در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

آن‌‌ها به شما چیزی ندادند ! خیلی خوب ، تعجب هم ندارد . من داشتم به شما حقه می‌‌زدم ، یک حقه‌‌‌ی کثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم . همشان این جا توی پاکت برای شما مرتب چیده شده.

ممکن است کسی این قدر نادان باشد ؟ چرا اعتراض نکردید ؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممکن است کسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد که یعنی بله ، ممکن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای که با او کردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را که برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس ، گفت : متشکرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فکر کردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.