سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

آرزوهای ویکتور هوگو

 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی ،

و اگر هستی ، کسی هم به تو عشق بورزد

و اگر اینگونه نیست ، تنهاییت کوتاه باشد

و پس از تنهاییت ، نفرت از کسی نیابی

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ، اما اگر پیش آمد

بدانی چگونه به دور از نا امیدی زندگی کنی .

 

برایت همچنان آرزو دارم که دوستانی داشته باشی

از جمله دوستان بد و ناپایدار

برخی نادوست ، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد .

 

و چون زندگی بدین گونه است

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی

نه کم و نه زیاد ، درست به اندازه

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد

که دست کم ، یکی از آنها اعتراضش به حق باشد

تا که زیاده به خودت غره نشوی .

 

و نیز آرزومندم مفید باشی ، نه خیلی غیر ضروری ،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سر پا نگه دارد .

 

همچنین ، برایت آرزومندم که صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک می کنند

چون این کار ساده ای است

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران

ناپذیری می کنند

و با کاربرد درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی .

 

و امیدوارم اگر جوان هستی

خیلی به تعجیل ، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای ، به جوان نمایی اصرار نورزی

و اگر پیری ، تسلیم نا امیدی نشوی

چرا که هر سنی ، خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند .

 

امیدوارم سگی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی و به آواز یک سهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد

چرا که به این طریق

به رایگان احساس زیبایی خواهی یافت .

 

امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند که خرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد .

 

بعلاوه ، آرزومندم که پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه ، سالی یکبار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگویی : این مال من است ؟

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان ارباب دیگری است .

 

و در پایان ، اگر مردی ، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی ، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید ، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازی

 

ملاصدرا می گوید :

خداوند بی نهایت است و لامکان و بی زمان

اما به قدر فهم تو کوچک می شود

و به قدر نیاز تو فرود می آید

و به قدر آرزوی تو گسترده می شود

و به قدر ایمان تو کارگشا می شود

یتیمان را پدر می شود و مادر

محتاجان برادری را برادر می شود

عقیمان را طفل می شود

نا امیدان را امید می شود

گمگشتگان را راه می شود

در تاریکی ماندگان را نور می شود

رزمندگان را شمشیر می شود

پیران را عصا می شود

محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را ...

به شرط اعتقاد

به شرط پاکی دل

به شرط طهارت روح

به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا

و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

و زبان هایتان را از هر گفتار ناپاک

و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید از ناجوانمردی ها ، ناراستی ها ، نامردمی ها ...

چنین کنید تا ببینید چگونه

بر سفره شما با کاسه ای خوراک و تکه ای نان می نشیند

در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان می کند

و در کوچه های خلوت شب با شما آواز می خواند

مگر از زندگی چه می خواهید که در خدایی خدا یافت نمی شود ؟؟؟

 

 


نیت    

مدت ها پیش کشاورز فقیری برای پیداکردن غذا یا شکاری به دل جنگل رفت . هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که صدای فریاد کمکی به گوشش رسید . او صدا را دنبال کرد تا به منبع آن رسید و دید که پسر بچه ای در باتلاقی افتاده و آهسته و آرام به سمت پایین می رود . آن پسربچه به شدت وحشت زده بود و با چشمانش به کشاورز التماس می کرد تا جانش را نجات دهد .

کشاورز با هزار بدبختی با به خطر انداختن جان خودش بالاخره موفق شد پسرک را از مرگ حتمی و تدریجی نجات دهد و او را از باتلاق بیرون بکشد    .

فردای آن روز وقتی که کشاورز روی زمینش مشغول کار بود ،کالسکه سلطنتی مجللی در کنار نرده های ورودی زمین کشاورز ایستاد . دو سرباز از آن پیاده شدند و در را برای آقای قد بلندی که لباس های اشرافی بر تن داشت ، بازکردند .

زمانی که آن مرد با لباس های گران قیمتی که برتن داشت پایین آمد ، خود را پدر پسری که کشاورز روز گذشته او را از مرگ نجات داده بود ، معرفی کرد .

او به کشاورز گفت که می خواهد این محبتش را جبران کند وحاضر است در عوض کار بزرگی که او انجام داده ، هرچه بخواهد به او بدهد     .

کشاورز با مناعت طبعی که داشت به مرد ثروتمند گفت که او این کار را برای رضای خدا و به خاطر انسانیت انجام داده و هیچ چشم داشتی در مقابل آن ندارد .

در همین موقع پسرکشاورز از ساختمان وسط زمین بیرون آمد . مرد ثروتمند که متوجه شد کشاورز پسرس هم سن و سال پسر خودش دارد ، به پیرمردگفت که می خواهد یک معامله با او بکند .

مردثروتمند گفت حال که تو پسرم را نجات دادی ، من هم پسر تو را مثل پسر خودم می دانم . پس اجازه بده هزینه تحصیل او را در بهترین مدارس و دانشگاهها بپردازم .

کشاورز موافقت کرد و پسرش پس از چند سال از دانشگاه علوم پزشکی لندن فارغ التحصیل شد و به خاطر کشف یکی از بزرگ ترین ومهم ترین داروهای نجات بخش جهان که پنی سیلین بود ، به عنوان یک دانشمند مشهور شناخته شد . آن پسر کسی نبود جز الکساندر فلیمینگ . چندسال گذشت . دست بر قضا پسر مرد ثروتمند به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و این بار الکساندر، پسر کشاورز که امروز یک دانشمند برجسته بود با داروی جدیدش بار دیگر جان آن پسر را نجات داد  .

جالب است بدانید که آن مرد ثروتمند و نجیب زاده کسی نبود جز لرد راندلف چرچیل و پسرش هم کسی نبود جز وینستون چرچیل .

 


ران‌هالینک

کسی به من چیزی نگفته بود .

پدرم در تمام عمرش چیزی از کسی نخواسته بود .

هیچ ‌وقت ندیدم او چیزی بخواهد .

در خانه‌ ما چنین سرمشقی وجود نداشت .

بنابراین من این‌گونه بزرگ شدم که : مرد باید روی پای خودش بایستد .

 

  


موسی مندلسون

موسی مندلسون ، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی انسانی زشت و عجیب الخلقه بود . قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت . موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت .

موسی در کمال ناامیدی ، عاشق آن دختر شد ، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود .

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد ، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :

آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :

بله ، شما چه عقیده ای دارید؟

من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند . هنگامی که من به دنیا آمدم ، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت : همسر تو گوژپشت خواهد بود .

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم :

اوه خداوندا ! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است . لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن .

فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید . او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود .

 


چارلز داتسون  لوئیس کارول

نویسنده ، ریاضی دان کمرو و عکاس انگلیسی

از یک گوش کر بود ، زبانش لکنت داشت و هر گز ازدواج نکرد . او مجذوب بچه ها بود .

نویسنده کتابهای :

آلیش در سرزمین عجایب

از میان شیشه عینک