سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

خر برفت و خر برفت و خر برفت !

این مثل را در مورد افرادی می گویند که از دیگران تقلید نابجا و کورکورانه می کنند و خیر و صلاح خویش را در نظر نمی گیرند .

  روزی بود ؛ روزگاری بود ؛ درویش پیر و شکسته ای بود معروف به درویش غریب دوره گرد که از مال دنیا فقط صاحب خری بود که سوار آن می شد و از این ده به آن ده می گشت تا لقمه نانی پیدا کند .

درویش ، شب به هر آبادی می رسید سراغ خانقاه یا مسجد را می گرفت و شب را در آنجا می گذراند . اگر خانقاه و مسجدی نبود به حمام آبادی می رفت و شب را در آنجا صبح می کرد و اگر دستش از همه جا کوتاه می شد به خرابه ای می رفت و خرش را کنار خرابه می بست و پالان خر را زیر سرش می گذاشت و می خوابید .

درویش غریب بیچاره کاری هم بلد نبود تا بتواند لقمه نانی پیدا کند و ناچار نباشد هر روز از این آبادی به آبادی دیگر برود . فقط یکی دو بیت شعر یاد گرفته بود که می خواند :

علی علی سرور عالم علی کـرم گشـا علـی مشـکل گشـا عـلی

جانم به قربانت علی جون جانم به فدایت علی جون علی جون

 

از این راه گذران زندگی می کرد . روزی از روزها درویش غریب ، غروب آفتاب به یک آبادی کوچکی رسید ، خسته و کوفته . دیگر نه خودش حالی داشت و نه خرش رمقی . جلو ی آبادی یک جوی آب رد می شد . از خرش آمد پایین . سر جوی نشست و دست و صورتش را شست و خرش هم آب سیری خورد . در همین موقع میرابی از اهل آبادی دنبال آب می آمد که دید پیرمرد خسته و ژولیده سر جوی نشسته. سلام کرد و گفت : ای مرد ! اهل کجایی ؟ به کجا می روی ؟

درویش غریب گفت : مردی غریبم . دنبال رزق و روزی می گردم حالا تو ای مرد خدا ، به من کمک کن و خانقاء را نشانم بده .

آن مرد گفت : ای پیرمرد دنباله ی آب را بگیر و برو به یک باغ بزرگ می رسی که همان باغ خانقاء درویشان است و در آنجا امشب درویش ها دور هم جمع می شوند تو هم می توانی به مجلس آنها بروی .

درویش از جا بلند شد و دنبال آب را گرفت و رفت تا به باغ رسید . خرش را در خرابه ای که جلو ی باغ بود بست و رفت توی باغ. دید عده ای دور هم جمع هستند . خیلی خوشحال شد .

 

یک مرتبه صدایی بلند شد : تو کی هستی از کجا می آیی؟

درویش غریب گفت : مرد غریبم ، از راه دور می آیم .

آن مرد گفت : من خادم خانقاه هستم . امانتی چیزی همراه نداری؟

درویش گفت : من فقط خری دارم در آن خرابه جلو باغ بستم . تو حواست به آن باشد .

این را گفت و به طرف جمع رفت و با گفتن : هو یا علی مدد . وارد مجلس درویشان شد .

 

اما بشنوید که چه بر سر درویش بیچاره آمد این دسته درویش ها ، آدم های جور وا جوری بودند هرگاه مهمان تازه واردی به آنها می رسید با او خیلی گرم می گرفتند و به هر نقشه و حیله ای که بود سر او را کلاه می گذاشتند . یکی از این درویش ها که خیلی رند بود و از اول زاغ درویش غریب را چوب زده بود و دیده بود که درویش خرش را به دست خادم سپرده. نقشه ای کشید و سر درویش غریب را گرم کرد . حال و احوال او را مرتب پرسید و گفت : هو یا علی ! بگو ببینم درویش اهل کجایی؟ از کجا می آیی؟

خلاصه وقتی سر درویش خوب گرم شد ، آن شخص رند و مکار ، خر را دزدید و برد بازار فروخت و از پول آن سور و سات خرید و وسیله عیش و نوش تهیه کرد و‌ آورد در مجلس میان درویشان گذاشت . درویش ها بعد از خوردن غذای مفصل و شیرینی و آجیل مفت ، بنا کردند به مسخره درآوردن و شعر خواندن . یکی از درویش ها بنا کرد به خواندن این بیت :

شادی آمد و غم از خاطر ما رفت  / خر برفت و خر برفت و خر برفت

 

بقیه درویش ها هم به او جواب می دادند :خر برفت و خر برفت و خر برفت .

درویش غریب و بیچاره هم که از دنیا بی خبر بود و خستگی از یادش رفته بود با خود می گفت : این حتماً‌ داستانی دارد که در بین خودشان است . و او هم با بقیه هم آواز شد و با صدای بلند هی می گفت : خر برفت و خر برفت و خر برفت .

 

القصه ، مجلس آنقدر گرم بود که درویش غریب اصلاً به فکر خرش نبود بعد از تمام شدن مجلس گروهی رفتند و گروهی ماندند . درویش غریب هم همان جا که نشسته بود خوابش برد . صبح وقتی از خواب بیدار شد دید هیچ کس دور و برش نیست . رفت خرش را بردارد و دنبال لقمه نانی به آبادی دیگری برود اما دید نه از خر خبری هست نه از خادم باشی .

 

با خودش گفت : لابد خادم باشی خر را برده آب بیاورد یا چیزی بار آن کند . اما بعد از یکی دو ساعت که سر و کله خادم باشی پیدا شد ، درویش غریب دید خر همراهش نیست . پرسید : ای مرد خدا ! خر من کو؟ مگر تو او را نبرده ای؟

خادم باشی قیافه حق به جانبی گرفت و گفت : مگر دیوانه شده ای؟ کدام خر؟

درویش گفت : همان خری که دیروز غروب آفتاب در این خرابه بستم و به تو سفارش کردم حواست به او باشد .

 

القصه خادم باشی شروع کرد به حاشا کردن و گفت : تو یا خواب می بینی یا دیوانه شده ای؟

درویش غریب که دیگر ناراحت شده بود دست گذاشت و صدا و داد و فریاد کرد .

خادم باشی گفت : مرد حسابی تو با این سن و سال و با این ریش دراز خجالت نمی کشی؟ چرا داد می زنی و پرت و پلا می گویی؟ پس آن همه شیرینی و غذا که دیشب خوردی از کجا آمده بود ؟ همه از پول خر تو بود که رند مجلس آن را به بازار برد و فروخت .

درویش بیجاره گفت : می خواستی به مجلس بیایی و با اشاره به من خبری بدهی تا لااقل او را بشناسم و پول خرم را حالا از او بگیرم .

خادم باشی گفت : من آمدم خبرت کنم ، اما دیدم تو بیشتر از دیگران سر و صدا را ه انداخته ای و از رفتن خرت خوشحالی می کنی و با بقیه دم گرفته بودی : که خر برفت و خر برفت و خر برفت .

 

از فروختن خرت راضی هستی . درویش غریب گفت : ای مرد ! به خدا راست می گویی . حق با توست . من ندانسته از گفته ها و رفتار آنها تقلید کردم و به این روز افتادم .

 

القصه درویش غریب دوره گرد که دیگر کاری از دستش ساخته نبود و خرش را که تنها چیزی بود که در دنیا داشت ، از دست داده بود راهش را گرفت و رفت و دیگر معلوم نشد چه به سرش آمد .

 

 

 

 


راز خوشبختی 

روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد . او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد ؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود .

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد ، ندایی به او گفت به‌جایی برود . در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد . مرد وقتی این ندا را شنید ، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود ، رفت . در آن ‌جا با دیدن مردی ساده ، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود ، متعجب شد .

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید . بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت : روز شما به ‌خیر . مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد : هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام .

پس مرد فاضل گفت : خداوند تو را خوشبخت کند .

مرد فقیر پاسخ داد : هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام .

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد : همیشه خوشحال باشید .

مرد فقیر پاسخ داد : هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام .

مرد فاضل گفت : هیچ سر درنمی‌آورم . خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید .

مرد فقیر گفت : با خوشحالی این‌کار را می‌کنم . تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال ، خدا را ستایش می‌کنم . اگر باران ببارد یا برف ، اگر هوا خوب باشد یا بد ، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم . اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد ، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام .

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند ، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید ، می‌پذیرم . سلامت یا بیماری ، سعادت یا دشمنی ، خوشی یا غم ، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند .

تو برایم خوشحالی آرزو کردی ، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من ، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است .

 


روزی شیخ ابوالحسن خرقانی نماز می خواند . آوازی شنید که : ای ابوالحسن ، خواهی که آنچه از تو می ‌دانم با خلق بگویم تا سنگسارت کنند؟

شیخ گفت : بار خدایا ! خواهی آنچه را که از رحمت تو می‌دانم و از بخشایش تو می‌بینم با خلق بگویم تا دیگر هیچکس سجده‌ات نکند ؟

آواز آمد : نه از تو ؛ نه از من . [1]

 



[1]   تذکره الاولیاء عطار نیشابوری


من هم همینطور ! [1]

دو جهانگرد امریکایی به قاهره رفتند تا عارف معروفی را در آنجا ملاقات کنند . وقتی به منزل او رسیدند ، با کمال تعجب دیدند که عارف در اتاقی بسیار ساده زندگی می کند ، اتاق پر از کتاب بود و غیرازآن فقط میز و نیمکتی دیده می شد ،

دو جهانگرد از عارف پرسیدند : لوازم منزلتان کجاست؟

عارف گفت : مال شما کجاست؟

جهانگردان گفتند : لوازم ما ؟ اما ، ما اینجا فقط مسافریم !

عارف پاسخ داد : من هم همین طور!



[1]   وام گرفته از محمد ...