سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

گچ وتخصص    

مهندسی بود که در تعمیر دستگاه های مکانیکی استعداد و تبحر داشت . او پس از سی سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد . دو سال بعد ، از طرف شرکت درباره رفع اشکال به ظاهر لاینحل یکی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او تماس گرفتند . آنها هر کاری که از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ کسی نتوانسته بود اشکال را رفع کند    .

بنابراین ، نومیدانه به او متوسل شده بودند که در رفع بسیاری از این مشکلات موفق بوده است . مهندس ، این امر را به رغبت می پذیرد. او یک روز تمام به وارسی دستگاه می پردازد و در پایان کار ، با یک تکه گچ علامت ضربدر روی یک قطعه مخصوص دستگاه می کشد و با سربلندی می گوید : اشکال اینجاست!

آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به کار می افتد . مهندس دستمزد خود را پنجاه هزار دلار معرفی می کند . حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی می کند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد :

بابت یک قطعه گچ : یک دلار

بابت دانستن اینکه ضربدر را کجا بزنم : چهل و نه هزار و نهصد و نود ونه دلار

 

 

 


همه چهار زن دارند !

روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که چهار زن داشت  . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه  پذیرایی می کرد . بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد  .

زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد . پیش دوستهایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد .

واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید  .

اما زن اول مرد ، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت  .

روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد . به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت   :

من اکنون چهار زن دارم ، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت ، چه تنها و بیچاره  خواهم شد  !

بنابراین تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند . اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :   من تو را از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام ، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم ؟  

زن به سرعت گفت : هرگز ! همین یک کلمه و مرد را رها کرد  .

ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود  نزد زن سوم رفت و گفت :   من در زندگی ترا بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد ؟  

زن گفت : البته که نه ! زندگی در اینجا بسیار خوب است . تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم ! قلب مرد یخ کرد  .

مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت : تو همیشه به من کمک کرده ای . این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر ، می توانی در مرگ همراه من باشی ؟

زن گفت : این بار با دفعات دیگر فرق دارد . من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ ، ... متاسفم ! گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

در همین حین صدایی او را به خود آورد : من با تو می مانم ، هرجا که بروی !

تاجر نگاهش کرد ، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود ، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد . غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود . تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت : باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم ...

 در حقیقت همه ما چهار زن داریم !

الف : زن چهارم که بدن ماست . مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ ، اول از همه او ترا ترک می کند.

ب : زن سوم که دارایی های ماست . هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.

ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند ، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

د : زن اول که روح ماست . غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم . او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.

 

 

 

 


  اثر   

یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته رزی ، خانم نسبتا مسن محله ، داشت از کلیسا برمیگشت  

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت   :

مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟  !

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت  :

عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم   !!!

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت   :

تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟  !!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست   .

خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت :

عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرار کرد : لطفا این کار رو انجام بده عزیزم

دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت :

من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت :

آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز …!

 

 


داستان سنگ و سنگ تراش

روزی ، سنگ تراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می کرد ، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد . در باز بود و او خانه مجلل ، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد با خود گفت :

این بازرگان چقدر قدرتمند است ! و آرزو کرد که او هم مانند بازرگان باشد . در یک لحظه ، به فرمان خدا او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد ! تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمندتر است . تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد ، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان .

مرد با خودش فکر کرد : کاش من هم یک حاکم بودم ، آن وقت از همه قوی تر می شدم ! در همان لحظه ، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد . در حالی که روی تخت روانی نشسته بود ، مردم همه به او تعظیم می کردند . احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است .

او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند . پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت . پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است و آرزو کرد که تبدیل به ابری بزرگ شود و آن چنان شد . کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد . این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد . ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید ، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت . با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا ، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد . همان طور که با غرور ایستاده بود ، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خـُرد می شود . نگاهی به پایین انداخت و سنگ تراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است !


ملانصرالدین

روزی ملانصرالدین بیرون از خانه ی خوددنبال چیزی می گشت . مردی از او پرسید : ملا ، دنبال چه چیزی می گردی ؟

ملا گفت : دنبال کلیدم .

مرد پرسید : کلید را کجا گم کرده ای ؟

ملا گفت : در خانه .

مرد گفت : پس چرا اینجا دنبال آن می گردی ؟

ملا جواب داد : داخل خانه تاریک است ، اما ینجا روشن است .

ما هم در بیرون به جست و جوی خود برآمده ایم . اما تا زمانی که به درون وجودمان رجوع نکنیم ، نمی توانیم خود را بیابیم . پس باید به درون خود نگاه کنیم ، یعنی همان جایی که تاریک است .