سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

ماهی

ماهی تازه یکی از غذاهای اصلی مردم ژاپن است . ژاپن کشوری جزیره ای ست که محصور در آبهایی است که منبع عظیم ماهی را در خود دارد . اما سالها پیش به علت صید بی رویه با استفاده از تکنولوژی های پیشرفته ، منابع آبزیان در سواحل ژاپن و مناطق اطراف به شدت کاهش یافت به صورتی که کشتی های صید ماهی مجبور شدند به آبهای دورتر برای صید ماهی بروند . اما مشکل این بود که با طی مسافت زیاد ، ماهی ها تازگی خود را از دست می دادند و ژاپنی ها که عادت به خوردن ماهی تازه داشتند رغبت چندانی به خوردن ماهی های جدید از خود نشان نمی دادند .

صاحبان کشتی ها و صنایع ماهیگیری برای حل این مسئله در کشتی ها ، حوضچه هایی تعبیه کردند . در واقع پس از صید ماهیها ، آنها را در حوضچه ها می ریختند تا ماهی ها زنده به ساحل برسند و بلافاصله مصرف شوند . علی رغم این ترفند هنوز مردم عقیده داشتند که این ماهی ها نیز مزه و طعم ماهی تازه را ندارند و از آنها استقبال نکردند .

صاحبان کشتی ها که خود را با یک بحران بزرگ و جدی روبرو می دیدند به فکر یک راه حل نهایی افتادند . تحقیقات نشان می داد درست است که ماهی ها زنده به ساحل می رسند اما چون همانند محیط طبیعی خود از حرکت و فعالیت برخوردار نبودند ، هنگام مصرف نیز طعم ماهی تازه را نمی دادند . راه حل نهایی استفاده از کوسه ماهی های کوچکی بود که آنها را در حوضچه های ماهی ها انداختند . هر چند تعدادی از ماهی ها توسط این کوسه ماهی ها شکار می شدند اما درصد عمده ای زنده می ماندند . در واقع از آنجا که ماهی ها مرتب توسط کوسه ها مورد تعقیب قرار می گرفتند ، یک لحظه آرام و قرار نداشتند و همان تحرکی را از خود نشان می دادند که در محیط طبیعی زندگی خود داشتند . ناگفته پیداست که ژاپنی ها از این ماهی ها استقبال کردند و آنها را به عنوان ماهی های تازه می خریدند .

 

اگر می خواهید همیشه در حال حرکت ، رشد و پویایی باشید کوسه ای در حوضچه زندگی خود بیندازید ؛ کوسه مشکلات . زیرا آنچه زندگی ما را تهدید می کند سکون ، بی تحرکی و در جا زدن و در نهایت پوسیدن است .

 

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود

دریا شود آن رود که پیوسته روان است [1]

 



[1]   هوشنگ ابتهاج


مداد

پیرمردی در حال نوشتن نامه ای بود که نوه اش پرسید :

پدر بزرگ ، درباره چه می نویسید ؟

درباره تو پسرم ، اما مهمتر از آنچه می نویسم ، مدادی است که با آن می نویسم . می خواهم وقتی بزرگ شدی ، مثل این مداد بشوی .

پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید :

اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام

پدر بزرگ گفت : بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی ، در این مداد پنج خاصیت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی !

خاصیت اول : می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند . اسم این دست خداست ، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد .

صفت دوم : باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیز تر می شود ( و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر ) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی ، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .

صفت سوم : مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه ، از پاک کن استفاده کنیم . بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست ، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری ، مهم است .

صفت چهارم : چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است . پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است .

 

و سر انجام پنجمین خاصیت مداد : همیشه اثری از خود به جا می گذارد . پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی ، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی ، هشیار باشی و بدانی چه می کنی .

 


مراسم تدفین نمی توانم !!!

کلاس چهارم « دونا » هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم . بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود . از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاسهای ابتدا یی بود ، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن ، هیجانی لطیف نهفته است .

 

« دونا » معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان ، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت . درضمن به عنوان عضو داوطلب دربرنامه ( بهبود و پیشرفت آموزش استان ) که من آن را سازماندهی کرده بودم ، شرکت داشت . من هم به عنوان بازرس در کلاسها شرکت می کردم و سعی داشتم درامر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم .

 

آن روز به کلاس  « دونا » رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم . شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند . به شاگرد ده ساله کنار دستم نگاه کردم ودیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با  ( نمی توانم ) شروع شده اند پر کرده است .

من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم .

من نمی توانم عددهای بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم .

من نمی توانم کاری کنم که دبی مرا دوست داشته باشد .

 

نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد .

از جا بلند شدم و روی کاغذهای همه شاگردان نگاهی انداختم . همه کاغذها پر از ( نمی توانم ) ها بود .

کنجکاویم سخت تحریک شده بود . تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم . دیدم که او سخت مشغول نوشتن ( نمی توانم  ) است .

من نمی توانم مادر « جان » را وادار کنم به جلسه معلمها بیاید .

من نمی توانم دخترم را وادار کنم ماشین را بنزین بزند .

من نمی توانم « آلن » را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند .

 

سردر نمی آوردم که این شاگردها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند . سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کاربه کجا می کشد .

 

شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند . خیلی ها یک صفحه را پر کرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند .

 

معلم گفت : همان یک صفحه کافی است . صفحه دیگر را شروع نکنید . بعد از بچه ها خواست که کاغذهایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند .

روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود . بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند . وقتی همه کاغذها جمع شدند ، « دونا » در جعبه را بست ، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند .

 

من پشت سرآنها راه افتادم . وسط راه ، « دونا » رفت و با یک بیل برگشت . بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند . بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند ، ایستادند . بعد زمین را کندند . آنها می خواستند ( نمی توانم ) های خود را دفن کنند !

 

کندن زمین ده دقیقه ای طول کشید چون همه بچه های کلاس چهارم دوست داشتند دراین کار شرکت کنند . وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند ، جعبه ( نمی توانم ) ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روی آن خاک ریختند .

 

سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند . هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از ( نمی توانم ) درآن قبر دفن کرده بود . معلمشان هم همین طور !

 

دراین موقع « دونا » گفت : دخترها ! پسرها ! دستهای همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید .

 

شاگردها بلافاصله حلقه ای تشکیل دادند و اطاعت کردند ، بعد هم با سرهای خم منتظر ماندند و « دونا » سخنرانی کرد : دوستان ! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره  ( نمی توانم ) را گرامی بداریم . او دراین دنیای خاکی با ما زندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت . متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم ، درمدرسه ، در انجمن شهر ، در ادارات و حتی در کاخ سفید ! اینک ما ( نمی توانم ) را درجایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم . البته یاد او در وجود خواهر و برادرهایش یعنی ( می توانم ) ، ( خواهم توانست ) و ( همین حالا شروع خواهم کرد ) باقی خواهد ماند . آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند ، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند . شاید روزی با کمک شما شاگردها ، آنها سرشناس تر از آنچه هستند ، بشوند .

 

خداوند ( نمی توانم ) را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایی که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی حضور او به سوی آینده بهتر حرکت کنند . آمین !

 

هنگامی که به این سخنرانی گوش می کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد . این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حک می شد .

 

آنها ( نمی توانم ) های خود را نوشته و طی مراسمی تدفین کرده بودند . این تلاش شکوهمند ، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود .

 

 

ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود . در پایان مراسم ، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند . آنها با شیرینی ، ذرت و آب میوه ، مجلس ترحیم  ( نمی توانم ) را برگزار کردند .  « دونا » روی اعلامیه ترحیم نوشت : 

نمی توانم  : تاریخ فوت 28 /3 /1980

 

و کاغذ را بالای تخته سیاه آویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند . هروقت شاگردی می گفت :  ( نمی توانم ) ، دونا به اعلامیه اشاره می کرد و شاگرد به یاد می آورد که ( نمی توانم ) مرده است و او را به خاک سپرده اند .

 

با اینکه سالها قبل من معلم  « دونا » و او شاگرد من بود ، ولی آن روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم .

 

حالا سالها ازآن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خود بگویم که ( نمی توانم ) به یاد اعلامیه فوت  ( نمی توانم ) و مراسم تدفین او می افتم .

 

 


یک شرکت بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت . بدین منظور آزمونی برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت . پرسش این بود :

شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید . از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید . سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند . یک پیرزن که در حال مرگ است . یک پزشک که قبلاً جان شما را نجات داده است . یک خانم / آقا که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید . شما می‌توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید . کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید :

 

پیش از اینکه ادامه حکایت را بخوانید شما نیز کمی فکر کنید ...

 

قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد .

پیرزن در حال مرگ است ، شما باید ابتدا او را نجات دهید . هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد .

شما باید پزشک را سوار کنید . زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می‌توانید جبران کنید . اما شاید هم بتوانید بعداً جبران کنید .

شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا کنید .

 

از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند ، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد . او نوشته بود :

 

سوئیچ ماشین را به پزشک می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می‌مانیم .

 

پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می‌پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است ، اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی‌کند . چرا ؟

زیرا ما هرگز نمی‌خو اهیم داشته‌ها و مزیت‌های خودمان را ( ماشین ) ( قدرت ) ( موقعیت ) از دست بدهیم . اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها ، محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم .

تحلیل فوق را می‌توانیم در یک چارچوب علمی‌تر نیز شرح دهیم : در انواع رویکردهای تفکر ، یکی از انواع تفکر خلاق ، تفکر جانبی است که در مقابل تفکر عمودی یا سنتی قرار می‌گیرد . در تفکر سنتی ، فرد عمدتاً از منطق ، در چارچوب مفروضات و محدودیت‌های محیطی خود ، استفاده می‌کند و قادر نمی‌گردد از زوایای دیگر محیط و اوضاع اطراف خود را تحلیل کند . تفکر جانبی سعی می‌کند به افراد یاد دهد که در تفکر و حل مسائل ، سنت شکنی کرده ، مفروضات و محدودیت ها را کنار گذاشته ، و از زوایای دیگری و با ابزاری به غیر از منطق عددی و حسابی به مسائل نگاه کنند .

در تحلیل فوق اشاره شد اگر قادر باشیم مزیت‌های خود را ببخشیم می‌توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم . شاید خیلی از پاسخ‌دهندگان به این پرسش ، قلباً رضایت داشته باشند که ماشین خود را ببخشند تا همسر رویاهای خود را به دست آورند . بنابراین چه چیزی باعث می‌شود نتوانند آ ن پاسخ خاص را ارائه کنند . دلیل آن این است که به صورت جانبی تفکر نمی‌کنند . یعنی محدودیت ها و مفروضات معمول را کنار نمی‌گذارند . اکثریت شرکت‌کنندگان خود را در این چارچوب می‌بینند که باید یک نفر را سوار کنند و از این زاویه که می‌توانند خود راننده نبوده و بیرون ماشین باشند ، درباره پاسخ فکر نکرده‌اند .


گردنبند طلایی

جینی دختر کوچولوی زیبا و با هوش پنج ساله ای بود که یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود ، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش دو و نیم دلار بود ، چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست . پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره .

مادرش گفت : خب ! این گردنبند قشنگیه ، اما قیمتش زیاده ، اما بهت میگم که چکار می شه کرد ! من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : وقتی رسیدیم خونه ، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه .

 

جنی قبول کرد . او هر روز با جدیت کارهایی که به او محول شده بود را انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش به او پول هدیه می دهد . بزودی جینی همه کارها را انجام داد و توانست بهای گردن بندش را بپردازد .

 

وای که چقدر آن گردن بند را دوست داشت . همه جا آن را به گردنش می انداخت ؛ کودکستان ، رختخواب ، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت ، تنها جایی که آن را از گردنش باز می‌کرد داخل حمام بود ، چون مادرش گفته بود ممکن است رنگش خراب بشود !

 

جینی پدر خیلی دوست داشتنی داشت . هر شب که جینی به رختخواب می رفت ، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی را براش می خواند . یک شب بعد از اینکه داستان تمام شد ، پدرجینی گفت :

جینی ! تو منو دوست داری؟

اوه ، البته پدر ! تو می دونی که عاشقتم .

پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !

نه پدر ، اون رو نه ! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم ، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی ، قبوله ؟

نه عزیزم ، اشکالی نداره .

پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : شب بخیر کوچولوی من .

هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خواندن داستان ، از جینی پرسید :

جینی ! تو منو دوست داری؟

اوه ، البته پدر ! تو می دونی که عاشقتم .

پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده !

نه پدر ، گردن بندم رو نه ، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم ، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی ، قبوله ؟

نه عزیزم ، باشه ، اشکالی نداره !

و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من ، خوابهای خوب ببینی .

چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه .

جینی گفت : پدر ، بیا اینجا .  

دستش را به سمت پدرش برد ، وقتی مشتش را باز کرد گردن بندش آنجا بود و آن را توی دست پدرش قل داد .

پدر با یک دستش آن گردن بند بدلی را گرفته بود و با دست دیگرش ، از جیبش یک جعبه ی مخمل آبی بسیار زیبا را درآورد . داخل جعبه ، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود . پدرش در تمام این مدت آن را نگه داشته بود .

او منتظر بود تا هر وقت جینی از آن گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، آنوقت این گردن بند اصل و زیبا را به او هدیه بدهد !

خوب ! این مسأله دقیقا ً همان کاری است که خدا در مورد ما انجام می دهد . او منتظر می ماند تا ما از چیزهای بی ارزش که در زندگی به آنها چسبیده ایم دست برداریم ، تا آن وقت گنج واقعی اش را به ما هدیه بدهد .

به نظرت خدا مهربون نیست ؟!

این مسأله باعث شد تا درباره چیزهایی که بهشون چسبیده بودم بیشتر فکر کنم .

باعث شد ، یاد چیزهایی بیفتم که به ظاهر از دست داده بودم اما خدای بزرگ ، به جای اونها ، هزار چیز بهتر رو به من داد .

یاد مسائلی افتادم که یه زمانی محکم بهشون چسبیده بودم و حاضر نبودم رهاشون کنم ، اما وقتی اونها رو خواسته یا ناخواسته رها کردم خداوند چیزی خیلی بهتر رو بهم داد که دنیام رو تغییر داد .