سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

الهی توفیقم ده ...

الهی توفیقم ده که بیش از طلب همدردی , همدردی کنم .

بیش از آنکه مرا بفهمند , دیگران را درک کنم .

پیش از آنکه دوستم بدارند , دوست بدارم .

 زیرا در عطا کردن است که می ستانیم و در بخشیدن است که بخشیده می شویم و در مردن است که حیات ابدی می یابیم .

 

 


ارزش دوران جوانی

جوانی ، بهارزندگی است و ارزشمندترین هدیه ای که دست روزگار تنها یک بار فرصت بهره گیری از آن را به آدمی می بخشد.

نشاط و شادابی،تحرک و قدرت و انگیزه های بلند رویش و پویش، ره آورد بوستان جوانی است.

جوانانی که از اندیشه دانایی ریشه دارند، با قدر دانستن این فرصت، ره توشه ای از علم و حکمت و مکنت برای پس انداز سال های دیگر عمر خود فراهم می کنند، ولی جوانان غبار غفلت گرفته، در روز بهره گیری از انباشته ها، جز افسوس، بهره ای نخواهند داشت !

 


ابن ادهم و فرشته

جیمز هنری لی هانت

ابن ادهم ، که خاندانش فزون باد ،

شبی از رویایی ژرف ، که عالم صلح و سلام بود ، بیدار شد

و در نور مهتاب که اتاقش را

چون خرمنی از شکوفه های سوسن ، نقره فام کرده بود

فرشته ای دید که در دفتری زرین کلماتی می نوشت .

آرامش ژرف اتاق ، ابن ادهم را گستاخ کرد و پرسید :

« چیست که در این دفتر می نویسی ؟ »

فرشته سر بلند کرد و با نگاهی شیرین و مهربان گفت :

« نام آنان که خدا را دوست دارند . »

ادهم مشتاقانه پرسید : « آیا نام من هم در شمار آنان هست ؟ »

فرشته گفت : « نه ، نامت را در این میان نمی بینم . »

ادهم ، با صدایی همچنان مشتاق اما آهسته تر ، گفت :

« پس نام مرا در شمار آنان بنگار که بندگان خدا را دوست دارند . »

فرشته این بنوشت و ناپدید شد .

شب دیگر باز فرشته ، با آن فروغ شکوهمند و بیدار کننده ، پدیدار شد

و نام آنان را که از عشق خداوند سعادت ابد یافته بودند ،

در طوماری طلایی به ابن ادهم نشان داد .

و ادهم با حیرت و شغف دید که نامش سر آغاز نامهاست .

حسین محی الدین الهی قمشه ای    


می خواهم برگردم ...

می‌خواهم برگردم به روزهای کودکی

آن زمان‌ها که پدر تنها قهرمان بود

عشــق ، تنـــها در آغوش مادر خلاصه می شد

بالاترین نــقطه‌ى زمین ، شــانه‌های پـدر بــود

بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادرهای خودم بودند

تنــها دردم ، زانوهای زخمـی‌ام بودند

تنـها چیزی که می‌شکست ، اسباب‌بـازی‌هایم بـود

و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود !


می توانی مرا بزنی ؟

پدری دست بر شانه پسر گذاشت و از او پرسید    :  فکر می کنی ،  تو می  توانی مرا بزنی یا من تو را    ؟

پسر جواب داد   :من میزنم !

پدر ناباورانه دوباره سوال را تکرار کرد ولی باز همان جواب را شنید .

 پدر با ناراحتی از کنار پسر رد شد .

 بعد از چند قدم دوباره سوال را تکرار کرد تا شاید جوابی بهتر بشنود    .

پسرم من میزنم یا تو ؟

این بار پسر جواب داد شما میزنی .

پدر گفت چرا دوبار اول این را نگفتی؟

پسر جواب داد تا وقتی دست شما روی شانه من بود عالم را حریف بودم ولی وقتی دستاز شانه ام کشیدی توانم را با خود بردی  . . .

 به سلامتی همه پدرها 

 بنفشه ریاحی