سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مرکز خدمات مشاوره ای طلوع زندگی

ارتقاء سلامت خانواده

غمگین بودن کاری شیطانی است .

مارتین لوتر [1] با مشکلات و خطرهای بی شماری مواجه بود . روزی همسر او متوجه شد که مارتین سخت افسرده و دلتنگ است . وی که زنی با هوش بود و به خداوند اعتقاد داشت . با مشاهده دلتنگی شوهر خود ، لباس سیاه پوشید و در برابر او ایستاد .

مارتین لوتر پرسید : چرا لباس سیاه پوشیده ای ؟

همسرش پاسخ داد : نمی دانی که « او » مرده است ؟

مارتین پرسید کی مرده است ؟

همسرش گفت : خدا !

مارتین با تعجب گفت : چطور می توانی چنین چیزی را بگویی ؟ چطور ممکن است خدا بمیرد ؟

همسرش پاسخ داد : دلیل این همه دلتنگی و اندوه چیست ؟

مارتین بی درنگ به اشتباه خود پی برد ، از این رو لبخند زد و گفت : بله غمگین بودن کاری شیطانی است .



[1] بنیانگذار کلیسای پروتستان 


سیزده نوروز

داستان دیو و سلیمان از زبان دکتر الهی قمشه ای

دکتر الهی قمشه ای می گوید : یکی از جذاب ترین تعبیرات  « نفس و عشق » ، قصه دیو و سلیمان است که از دیرباز در ادب پارسی به اشاره و تلمیح از آن یاد شده است .

قصه چنین است که سلیمان فرزند داود ، انگشتری داشت که اسم اعظم الهی بر نگین آن نقش شده بود و سلیمان به دولت آن نام ، دیو و پری را تسخیر کرده و به خدمت خود در آورده بود ، چنانچه برای او قصر و ایوان و جام ها و پیکره ها می ساختند  . این دیوان ، همان لشکریان نفسند که اگر آزاد باشند ، آدمی را به خدمت خود گیرند و هلاک کنند و اگر دربند و فرمان سلیمان روح آیند ، خادم دولتسرای عشق شوند .

روزی سلیمان انگشتری خود را به کنیزکی سپرد و به گرمابه رفت . دیوی از این واقعه باخبر شد . در حال خود را به صورت سلیمان در آورد و انگشتری را از کنیزک طلب کرد . کنیز انگشتری به وی داد و او خود را به تخت سلیمان رساند و بر جای او نشست و دعوی سلیمانی کرد و خلق از او پذیرفتند ( از آنکه از سلیمانی جز صورتی و خاتمی نمی دیدند . ) و چون سلیمان از گرمابه بیرون آمد و از ماجرا خبر یافت ، گفت : سلیمان حقیقی منم و آنکه بر جای من نشسته ، دیوی بیش نیست . اما خلق او را انکار کردند . و سلیمان که به ملک اعتنایی نداشت و در عین سلطنت خود را « مسکین و فقیر » می دانست ، به صحرا و کنار دریا رفت و ماهیگیری پیشه کرد .

دلی که غیب نمایست و جام جم دارد

ز خاتمی که دمی گم شود ، چه غم دارد؟ [1]

اما دیو چون به تلبیس و حیل بر تخت نشست و مردم انگشتری با وی دیدند و ملک بر او مقرر شد ، روزی از بیم آنکه مبادا انگشتری بار دیگر به دست سلیمان افتد ، آن را در دریا افکند تا به کلی از میان برود و خود به اعتبار پیشین بر مردم حکومت کند . چون مدتی بدینسان بگذشت ، مردم آن لطف و صفای سلیمانی را در رفتار دیو ندیدند و در دل گفتند :

که زنهار از این مکر و دستان و ریو

به جای سلیمان نشستن چو دیو

و بتدریج ماهیت ظلمانی دیو بر خلق آشکار شد و جمله دل از او بگردانیدند و درکمین فرصت بودند تا او را از تخت به زیر آورند و سلیمان حقیقی را به جای او نشانند که به گفته ی حافظ :

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش

که به تلبیس و حیل ، دیو سلیمان نشود

و

بجز شکر دهنی ، مایه هاست خوبی را

به خاتمی نتوان زد دم از سلیمانی

و به زبان مولانا :

خلق گفتند این سلیمان بی صفاست

از سلیمان تا سلیمان فرق هاست

و در این احوال ، سلیمان همچنان بر لب بحر ماهی می گرفت . روزی ماهی ای را بشکافت و از قضا ، خاتم گمشده را در شکم ماهی یافت و بر دست کرد .

سلیمان به شهر نیامد ، اما مردم از این ماجرا با خبر شدند و دانستند که سلیمان حقیقی با خاتم سلیمانی ، بیرون شهر است . پس در سیزده نوروز بر دیو بشوریدند و همه از شهر بیرون آمدند تا سلیمان را به تخت باز گردانند . و این روز ، بر خلاف تصور عامه ، روزی فرخنده و مبارک است و به حقیقت روز سلیمان بهار است . و نحوست آن کسی راست که با دیو بسازد و در طلب سلیمان از شهر بیرون نیاید . و شاید رسم ماهی خوردن در شب نوروز ، تجدید خاطره ای از یافتن نگین سلیمان و رمزی از تلاش انسان برای وصول به اسم اعظم عشق باشد که با نوروز و رستاخیز بهار همراه است و از همین روی ، نسیم نوروزی نزد عارفان همان نفس رحمانی عشق است که از کوی یار می آید و چراغ دل را می افروزد :

ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی

از این باد ار مدد خواهی چراغ دل بیفروزی

ما همه فانی و او پا برجاست . عشق را می گویم . بی گمان عشق خداست .

 

 



[1] حافظ

 


حکایت

حکایت کرده اند که مردی متمول قصد داشت هزار سکه به درویشی فقیر ببخشد .

مرد متمول گفت : من میلیون ها سکه دارم .

درویش پرسید : آیا دلت می خواهد که ثروتی بیش از این داشته باشی ؟

مرد گفت : البته !

درویش گفت : پس من هزار سکه ی تو را قبول نخواهم کرد ، زیرا یک انسان غنی نباید از یک مرد فقیر چیزی بپذیرد .

مرد ثروتمند گفت : اما تو که چیزی نداری ، پس چطور از من غنی تر هستی ؟

درویش پاسخ داد : با این که من چیزی ندارم اما هیچ آرزویی هم ندارم . در حالی که تو هنوز آرزو می کنی ، ثروت بیشتری داشته باشی . بی تردید کسی که آرزوی ثروت بیشتر می کند  ، فقیر تر از کسی است که احساس خرسندی می کند و آرزوی چیزی را ندارد .


جملات سازنده

تالیف : بنفشه ریاحی

آدم های بزرگ به خوشی های کوتاه هنگام تن نمی دهند .

اگر انسان ها در طول عمر خویش میزان کارکرد مغزشان یک میلیونوم معده شان بود , اکنون کره زمین تعریف دیگری داشت !

بزرگی ما به هدفی است که در سر داریم و آن را می جوییم .

پیام آوران باورهای پست بزرگترین پیروزیهای تاریخ مردم خویش را به ریشخند گرفته اند .

تقوا در آن است که عمل نیک را از نتیجه آن والاتر بشماریم .

چاره ترس روبرو شدن با چیز ترس آور و تماشای آن است .

حیات آدمی در دنیا همچون حبابی است در سطح دریا .

خود آگاهی , از بالا نگریستن به مسایل زندگی است و جور دیگری به زندگی نگاه کردن است .

در طوفان زندگی با خدا بودن بهتر از ناخدا بودن است .

ذهن انسان احمق مانند مردمک چشم است ؟؟؟ هر چقدر بیشتر نور بتابانی ... تنگ تر می شود !!!

روح های بزرگ و ارجمند همیشه با مخالفت خشونت آمیز افکار عوام در گیر بوده اند .

زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست !

سخن را زیوری جز راستی نیست .

شور زندگی ترانه ای است که عشق می سراید ؛ شور زندگی همان عشق است که به حرکت در آمده است ؛ عشق و شور زندگی هنگامی نصیب تان می شود که آتش عشق را گرامی بدارید و بیاموزید که همواره آن را روشن و فروزان نگه دارید .

علمی که با تقوا و پرهیزگاری همراه نباشد پشیزی ارزش ندارد .

فصیح ترین زبان ، عمل است .

کسی که ندای درونی خود را می شنود ، نیازی نیست که به سخنان بیرون گوش فرا دهد .

گردن کشان خیلی زود برده آدمهای بد کردار می گردند .

لحظه ها رامی گذراندیم تا به خوشبختی برسیم غافل ازاینکه خوشبختی درآن لحظه ها بودکه گذراندیم . 

من مدیون و ممنون همه آنهایی هستم که به من « نه » گفتند زیرا مرا برانگیختند که آنچه را از آنان می خواستم خودم انجام دهم .

نجیب زادگی بدون تقوی همچون قاب انگشتری زیباست که نگین جواهر نداشته باشد .

وقتی که شما به بدبینی عادت کنید ، بدبینی به اندازه خوشبینی مطلوب و دوست داشتنی است .

هر گز در پاسخ عاجزانه ای در نمانده ام , مگر در برابر کسی که از من پرسید : تو کیستی ؟